#ما_عاشقیم_پارت_51

***

سبحان:سوگند خب یه زنگ بزن به سرایداری برج ببین اگه اسانسورا درست شده ببرمت اگه درست نیست بیاید بریم خونه ما...

من که دیدم حرف بدی نمیزنه و یاد صبح افتاده بودم و پاهام که هنوزم انگار یکی درد می کرد شماره سرایداری برج رو گرفتم و متقاعبش صدای اقای فرح بخش که گفت نه به احتمال زیاد تا شب مشکلش طول می کشه و به باقیه ساکنان برج هم خبر دادیم که این مشکل پیش اومده و به اقای فتوحی هم زنگ زدم دخترم و منم بعد از مطع شدن از این موضوع قطع کردم و به سبحان که همچنان چشم دوخته بود به صورت گرفته من نگاه کردم و گفتم صب کن به دد زنگ بزنم بگم که میام خونه شما اونم بیاد اونجا....

و سبحان هم وقتی دید من میام اونجا فوری به زن عمو زنگ زد و گفت که من و ددی برای شمام امشب مهمونشونیم و.....

زن عمو هم همون پشت تلفن یه لیست بلندبالای خرید داده بود دستش....

که سبحان بعد از قطع تلفنش گفت:امان از دست این مادرا و خریداشون که هیچ وقت تمومی نداره....

دوتایی از موسسه زبان آریان زدیم بیرون....

سبحان جلوی یه فروشگاه مواد غذایی که بین راه خونه بود ایستاد و به من گفت:تو نمیای؟

با لبخندی گفتم ظاهر فروشگاه که وسوسه انگیزه چرا بریم....و دوتایی از ماشین اومدیم پایین....

بکی از سبد های خرید چرخدار و سبحان برداشت و چیزای که لازم داشتیم رو از توی قفسه ها جدا کردیم...نیم ساعتی بود که توی فروشگاه بزرگ داشتیم می چرخیدیدم که بالاخره خریدا تموم شد....

سبحان داشت خریدهارو پیش صندوقدار حساب می کرد که من یه بسته پاستیل بزرگ که رنگ های مختلف و خوشگل داشت رو هم گذاشتم روی خریدا و سبحان اون رو هم حساب کرد .

یکی از پلاستیک های خرید رو ازش گرفتم و با هم از ساختمون فروشگاه اومدیم بیرون...

پلاستیک های خرید رو گذاشت روی صندلی عقب و با بسته پاستیل ن اومد نشست....


romangram.com | @romangram_com