#ما_عاشقیم_پارت_55

زن عمو بازم نگاهش رو سوق داد به پشت من و با صدایی که انگار به زور از توی چاه در می اومد گفت: حاج خانوم....حاج خانوم سکته مغزی کرده و الان بیمارستانه....

با چشمای گشاد شده و ناراحت بی اختیار دست زن عمو رو ول کردم و زل زدم توی چشماش.....

قطره اشکی که اومد پایین از چشمام رو پاک کردم و به زن عمو که از جاش بلند شد چشم دوختم.....

انگار یه فاجعه در راه بود.....

به نیم ساعت نکشید که همگی توی سالن بیمارستان بودیم....

عجب روزی بود امروز .....اقا بزرگ تا پسرهاش رو دید انگار جون گرفت...

گفت که یک ساعتی میشه که حال حاج خانوم بدتر از قبل شده بود .... و بهتر دیده بود که بهمون خبر بده و به عمه ارزو هم خبر داده بود و الانا بود که اونا هم برسن...

رفتم سمت سبحان و مهیار که روی صندلی نشسته بودن و داشتن با هم حرف میزدن....

دوتاشون بدجور گرفته و پکر به نظر میرسیدن....

خودم و پرت کردم رو صندلی کنار سبحان و ساکت نشستم.... چند دقیقه ای به همین منوال گذشت که با اومدن یه گروه پزشکی و رفتنشون به اتاق حاج خانوم همگی از جا بلند شدیم....

اقا بزرگ انگار پیر تر شده بود توی همین چند ساعت....

وقتی دخترش هم که اومد دیگه بدتر....بی اختیار یاد مامان خودم افتادم....چقدر این صحنه تکراری بود وقتی خودم بابام رو همین جوری توی بغلم گرفته بودم و اشک می ریختم و برای سلامتی مامان دعا می کردیم....

حالا عمه داشت پدرش رو امیدوار میکرد...


romangram.com | @romangram_com