#ما_عاشقیم_پارت_41

ددی که با انگشتش اشاره می کرد عالیم گفت بدو برو در و باز کن منم این دوتا فنجون رو میزارم توی اشپزخونه...نشد قهوه ات رو هم بخوری....

با این حرف رفتم طرف در خونه...از توی چشمی در نگاهم رو انداختم به بیرون که فقط یه دسته گل پر از رزهای سفید و صورتی رو جلو چشمی کوچیک دیدم....

در رو با اوردن لبخندی روی لبم باز کردم....

مهیار در حالیکه دسته گل رو گرفته بود جلوی صورتش سلامی کرد...که باعث شد با خند دسته گل رو از جلوی صورتش بیارم پایین و بهشون خوش امد بگم...و بازم ببینم که سبحان نگاهش رو میده به سمت دیگه ای و

بعدم تعارفشون کردم که اومدن تو و باهاشون روبوسی کردم که ددی هم اومد...

هنوز دقیقه ای از اومدن عمو اینا نگذشته بود که داشتم زن عمو رو راهنمایی می کردم تا بره توی اتاق خواب و لباسهاش رو عوض کنه که دوباره صدای زنگ اپارتمان دوباره بلند شد و همراهش صدای عمو که گفت:صد در صد اقابزرگ اینا هستن...

با اومدن اقا بزرگ اینا و خانواده عمه اینا حسابی شلوغ شده بود که دیگه پرستو اومد کمکم و به همراه مهیار تو پذیرایی کمکم کردن....

ظرف میوه رو گرفتم جلوی سبحان که از وقتی که اومده بودن هنوز باهام همکلام نشده بود و هی نگاهش رو از نگاهم می گرفت: به ارومی در حالیکه به طرفش با ظرف میوه خم شده بودم ا چشمکی به چشمهاش که حالا داشت نگاهم می کرد گفتم: کروات عجیب بهت میاد استاد فتوحی....درحالیکه لبخندی می نشست رو لبش یه پرتقال برداشت و گذاشت توی بشقابش و به همون ارومیه صدای من گفت: یه هدیه است...

خوشحال بودم که بالاخره این هدیه رو توی گردنش دیده بودم...از اون روز تا حالا ندیده بودم که از این کروات استفاده کنه.....

ظرف و گرفتم جلوی پیام و مهیار که داشتن با هم سر یه مسابقه فوتبال بحث می کردن و حواسشون به من نبود که با صدای نسبتا بلندی رفتم وسط بحثشون و یه کات دادم و به میوه هایی که توی ظرف چشمک میزد اشاره کردم...

پروانه هم داشت شیرینی هایی رو که خود اقا بزرگ برامون اورده بود و بازش کرده بودم...رو میچرخوند...

بعد از تمم کردن پذیراییم نشستم کنار حاج خانوم و درحالیکه دستم رو میگذاشتم روی دستهاش گفتم:حاج خانوم چطوره؟ دیگه حالی ازما نمی پرسین ها؟ حاج خانوم که پردیسه رو میداد به عمو که کنارش نشسته بود گفت:دخترم من که دیشب باهات حرف زدم...خداروشکر که حالتون خوبه دیگه...میبینم که امشبم حسابی خودت و انداختی توی زحمت و این همه کار رو انجام دادی....خدا بیامرزه مادرت رو ...مثل خودش یه کدبانویی..درحالیکه لبخندی غمگین میزدم گفتم:اگه بابا امید نبود نمیتونستم به تنهایی از عهده کارا بر بیام....و پردیسه رو از بغل عمو گرفتم و گذاشتمش روی پاهام...و شروع کردم باهاش حرف زدن...

کنار دستش یکم زخم شده بود که فوری با همون کوچولویشش و اینکه هنوز نمیتونست درست حرف بزنه فوری گفت: اوخَه...اوخَه...من که لبخندی میزدم دستش رو که اورده بود بالا بوسیدم و گفتم الان بـــََه میشه نانازم....


romangram.com | @romangram_com