#ما_عاشقیم_پارت_42
و با لبخندی به ححاج خانوم که داشت به نتیجه عزیز و دوستداشتنیش رو نگاه می کرد گفتم:چقدر این بچه ملوسه...و صورتش تپلی و مثل مرمرش رو بوسیدم...
حاج خانوم که لبخندی میزد گفت:زنده باشم و بچه های تو رو ببینم...
با شنیدن این حرف انگار یه ورایی رفتم تو فکر....چرا هیچوقت به خودم و زندگیم تا این حد فکر نکرده بودم....ولی چه حسی بود...مادر شدن.....مادر یکی...دوتا...سه تا....بچه...چه شیرین...
با شنیدن اسمم از زبون ددی از جام بلند شدم و رفتم توی اشپزخونه...
دخترم من زنگ زدم به رستوران گفت تا چند دقیقه دیگه غذاهایی رو که سفارش داده بودیم رو میارن...
بهتر نیست که تو هم یکم به کارات برسی؟
من که لبخندی میزدم گفت به روی چشم و پروانه و پگاه رو هم برای کمک به خودم صدا کردم...
کم کم عمه و زن عمو هم بهمون توی اشپزخونه ملحق شدم...
حالا میفهمیدم که چرا بابا به گرفتن یه مستخدم اصرار می کرد و من با سرسختی میگفتم نه خودم از پس کارها بر میام ولی الان میدیدم که مهمونی های زیاد رو اصلا نمیتونم به خوبی و دست تنها اداره کنم..
همونجور که من و بابا می خواستیم وسایل پذیرایی و شام همه جیز عالی بود و از لبخندی که معلوم بود حاکی از رضایته و روی صورت اقا بزرگ و بقیه نشسته بود این و میشد به راحتی فهمید....حاج خانوم هم که همش تعریف می کرد و من و شرمنده می کرد....
شب خیلی خوب رو به اتمام بود.....
romangram.com | @romangram_com