#ما_عاشقیم_پارت_40
نوبت این بود که به خودم حالا یکم برسم...
تو این دو روز انگار با ددی یه خونه تکونی اساسی انجام دادیم...خب بار اولی بود که اقا بزرگ میخواست افتخار بده و پا بزاره تو خونه پسرش پس همه چیز باید عالی میبود...
در کمد لباسهام رو باز کردم....
به لباس قرمزم که تیکه دور کمرش مثل یه کمربند پهن خال خال های سفید داشت و لباس یاسی رنگم که با استین کوتاه و یقه 7 و بلند تا سر زانوم بود و روی تخت پهنشون کرده بودم و داشتم توی دلم مدلهاشون رو از بین اون همه لباس توی ذهنم بالا پایین می کردم چشم دوختم....
بالاخره با کمی اینور و اونور کردن...لباس قرمز رو با یه ساپورت سفید همرنگ دور کمر لباس انتخاب کردم و پوشیدم....
همه چیز عالی به نظر میرسید...توی اینه قدی اتاقم خودم رو بار دیگه از نظر گذروندم و نشستم روی صندلی میز ارایشم...
دسته ای از موهای لخت و طلاییم رو گرفتم و با دستگاه مخصوصم کمی بهش حالت دادم و فرش کردم و باز هم یه دسته دیگه از موهام....تا بالاخره ارایش موهام تموم شد.... جلوی موهام رو جمع کردم و با یه گل سر سفید جمعش کردم و با این کارم باعث شدم ابروهام کمی به سمت بالا بیشتر کشیده بشه..
باقیه موهام رو هم همونطور باز روی سرشونه هام رهــــا کردم و صورتم رو بردم جلوتر....
توی اینه به صورت رنگ پریده و بی رنگ و روحم نگاه کردم...با یه خط چشم پهن شروع کردم...و اخرش رو هم با کشیدن ماتیک همرنگ لباسم روی لبام تموم کردم...
دمپایی روفرشیه سفید خال خالیم رو هم پام کردم و نگاهم افتاد به شیشه مارک دار فرانسویم و بوش ناخوداگاه پیچید توی ریه هام....و خودم رو بازم توش غرق کردم و بعدش از اتاق زدم بیرون...
ددی هم یه تی شرت مارک دار مغز پسته ای با یه شلوار کتون خوشرنگ پوشیده بود و موهاش که حالا خیلی کمتر از جوونی هاش به نظر می رسید رو زده بود بالا و با انداختن یکی از پاهاش روی اون یکی نشسته بود روی مبل و توی فکر خودش بود...با تکون دادن دستم جلوی صورتش نگاهش رو کشیدم به طرف خودم...با لبخندی دستم رو گرفت و گفت:به به...دسته گل بابا...بیا بشین دیگه این دو روز حسابی اذیت شدی....و به فنجون قهوه ای که توی سینی روی میز بود اشاره کرد و گفت تازه اوردمش...بخور تا سرد نشده...یکم خستگیت هم برطرف بشه....
من که لبخندی میزدم گفتم:ددی من که کاری نکردم....اصل غذا بود که شما نصفش رو از بیرون سفارش دادین دیگه....کار من رو راحتتر کردین...
ددی که به کل خونه و میز اشاره می کرد گفت:تو نبودی دخترم مطمئنا من از پس هیچکدوم از این کارا بر نمی اومدم...و بوسه ای به دستم که هنوز توی دستش بود زد وووکه صدای زنگ در بلند شد...توی چشمای ددی نگاه کردم و مثل برق از جام بلند شدم...و دست کشیدم به لباسم و گفتم چطور به نظر میرسم؟
romangram.com | @romangram_com