#لمس_خوشبختی_پارت_67

-ایول یعنی میای دیگه؟ باشه مرسی فعلا
طبق معمول بدون خداحافظی قطع کرد. شونه ای بالا انداختم و حولمو برداشتم و به حمام رفتم.
***
-وای سام خیلی استرس دارم خداکنه یک لباس خوب پیدا کنم
-زیادی داری سخت می گیری
-وا عروسی خواهرمه ها، مگه چند بار عروس میشه
-من نفهمیدم ارتباط تارا با خانواده شما چیه؟ مامان باباتو مادر جون و بابا صدا میکنه، قضیه چیه؟
-داستان داره بگم؟
-بگو حالا مونده تا برسیم
-منو تارا از اول ابتدایی همکلاسی بودیم و خیلی صمیمی ،تارا بارها خونه ما اومده بود و حتی شب مونده بود اما من هیچی از خانوادش نمی دونستم و این برام سوال بود که چطوری میزارن مرتب بیاد خونه ما و شب هم بمونه این روال ادامه داشت تا این که چند سالی بزرگ تر شدیم و یک روز تارا برام تعریف کرد که وقتی 3 سالش بوده پدر مادرشو از دست میده و از اون به بعد با عمه پیرش زندگی می کرده و حالا حال عمش خیلی خوب نیست و الزایمر گرفته، وقتی من این موضوعو به مامان بابام گفتم بابام تصمیم گرفت سرپرستی تارارو بر عهده بگیره و این طوری شد که تارا خیلی راحت شد عضوی از خانوده ما شد به همین خاطره که به مامانم میگه مادر جون و به بابام، بابا... تارا توی خونه ما بزرگ شد ماهمیشه باهم بودیم توی تمام مراحل زندگیمون از ابتدایی تا فارق التحصیل...
حالا خواهریم داره عروس میشه...
-عجب چه داستانی...
-عجیبه اما واقعی...
امیرسام نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-تو پیاده شو من پارک کنم بعد بیام
سری تکون دادم و سریع پیاده شدم و به سمت پیاده رو رفتم و منتظر امیرسام ایستادم، چند دقیقه بعد امیرسامم اومد و باهم داخل پاساژ شدیم، قبل از هر کاری گفتم:
-من همه مغازه هارو می خوام ببینما گفته باشم
امیرسام با اخم دستمو کشید و گفت:
-مگه بی کاریم فقط تو مغازه هایی میریم که احتیاجه
نا راضی گفتم:
-سام
-سام نداره ، زود باش بیا
پوفی کشیدم و همراهش به سمت مغازه لباس های مجلسی رفتم. جلو ویترین اولین مغازه ایستادم و مشغول نگاه کردن لباسا شدم. امیرسام کنار گوشم گفت:
-اینا لب*ا*س*ن؟ انگار تیکه تیکه های پارچه اضافی هارو بهم دوختن
-ما که مجبور نیستیم از اینا بخریم
-پس بریم بعدی
کلافه گفتم:
-اه غر نزن دیگه تازه اولین مغازه ایم
-از خرید با زنا متنفرم
برای حرص دادنش گفتم:

romangram.com | @romangram_com