#لمس_خوشبختی_پارت_66

لب برچیدم و از روی گچ محل خارشو نشونش دادم، جلوی پام روی زمین نشست و سیخو خیلی اروم ازکنار گچ داخل کرد و مشغول خاریدن شد، کمی بعد ارامش از دست رفتم برگشت، امیرسام نگاهم کرد و گفت:
-رفع شد؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-بله دستت درد نکنه
امیرسام از جا بلند شد سیخو کنار تختم گذاشت و همون طور که به سمت در می رفت گفت:
-دیدی هیچی نشد؟ خودت از این به بعد اروم بخارونش
داشت از در بیرون میرفت که بی اراده اروم و خاص گفتم:
-سام؟
امیرسام از حرکت ایستاد و به سمتم بر گشت و منتظر نگاهم کرد. با تشکر نگاهش کردم و چشمامو روی هم فشردم، سرشو کمی برام کج کرد، روی پاشنه پا چرخید و از اتاق بیرون رفت...
این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است
نگاهی به تقویم انداختم، 23 روز شد، 23 روزی که از تمام دنیام دور بودم، نه خانوادمو دیده بودم نه دوستامو، 23 روز شبانه روز توی خونه بودم و روز به روز پژمره ترشدم، امروز بالاخره همراه امیر سام بیرون رفتم و گچ پامو باز کردم ، خیلی نگرانم چند روز دیگه عروسی تاراست و من هنوز لباس نخریدم و از طرف دیگه غصه می خورم که نتونستم توی هیچ کدوم از خریداش باهاش همراه بشم...
اهی کشیدم و تقویمو روی میز انداختم و موبایلمو برداشتم، دلم می خواست با یکی حرف بزنم بد جور دلم گرفته بود ،توی لیست مخاطبین رفتم چشمامو بستم و لیستو بالا پایین کردم و یکی از شماره هارو گرفتم، اروم چشم باز کردم ، هی شانسو داری؟ اسم امیرسام روی صفحه گوشی بهم دهن کجی می کرد خواستم قطع کنم که ارتباط وصل، گوشیو سمت گوشم بردم و گفتم:
-سلام
-کاری داری؟
-بعداز ظهر زودتر میای خونه؟
-که چی بشه؟
-چند روز دیگه عروسی تاراست من هنوز لباس نخریدم
-ببینم چی میشه
-سام اگه نمیای بگو که من با یکی دیگه هماهنگ کنم
-من مگه اجازه دادم بری از خونه بیرون؟
-خوب پس خودت بیا
-کاری نداری؟
-سام؟
-بگو
-میای دیگه؟
-گفتم که ببینم چی میشه
-سام؟
-دیگه چیه؟
-من به ذهنم نمیرسه شام چی درست کنم، تو یک چیزی بگو
-ما بریم بازار معلوم نیست کی بیایم بیرون یک چیزی می خوریم دیگه

romangram.com | @romangram_com