#لمس_خوشبختی_پارت_55

-نباید به من می گفتی که من نیام خونه؟
-خوب حالا که چیزی نشده
با خشم به چشمام نگاه کرد و گفت:
-برو بیرون تا ابرو ریزی راه ننداختم
خواستم برم بیرون که گفت:
-وایستا ببینم
به سمتش برگشتم و منتظر نگاهش کردم، سرتاپامو نگاهی انداخت و گفت:
-این چه وضع لباس پوشیدنه؟
با تعجب به لباسام نگاه کردم، خاک تو سرم، یک دامن کوتاه همراه با تاپ یقه بازی به تن داشتم، لبمو به دندان گرفتم وچیزی نگفتم. سری تکون داد و گفت:
-زشته جلو دوستات عوض کن این لباسارو
بی فکر گفتم:
-نه بابا اشکالی نداره اونا هزار بار بدون لباس دیدنم
اوخ اوخ تازه گرفتم چی گفتم، سریع دستمو جلوی دهنم گرفتم و بدون هیچ حرکت اضافه از اتاق خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق که شدم تارا و شقایق یه جوری نگاهم می کردن با تعجب گفتم:
-چتونه؟
تارا کمی با دلسوزی نگاهم کرد و گفت:
-یکم حرف بزنیم؟
-وااااا ما که همش داریم حرف می زنیم
-حرف جدی
شونه ای بالا انداختم، روی تخت نشستم و گفتم:
-بگو
تارا خودشو جلو کشید جلوی پام نشست و دستم و توی دستش گرفت و خواهرانه گفت:
-درسا حست به امیرسام چیه؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-نمیدونم
-نمیدونم که نشد حرف، دوستش داری؟ ازش متنفری؟ چی؟
-خوب چطوری بگم، اصلا تا حالا بهش فکر نکردم اما می دونم که ازش متنفر نیستم، عاشق سینه چاکشم نیستم، نمیدونم واقعا نمیدونم
تارا با نگرانی گفت:
-ببین درسا من انقدر تجربه ندارم که بخوام تورو راهنمایی کنم اما انقدر میدونم که مردارو باید خر کرد، کار سختی نیست، تا کی می خوای اینجوری زندگی کنی تو توی این اتاق اون توی اون یکی اتاق؟
-من مشکلی ندارم با این زندگی
-الان نداری اما یک سال دیگه هم همین طوره؟ دو سال دیگه چی؟ بالاخره خسته میشی

romangram.com | @romangram_com