رمان لمس خوشبختی

#لمس_خوشبختی_پارت_54

همینجا با تو میمونم همینجا که هوا خوبه
نفس تو سینه میگیره دلم واسه تو میکوبه
من یه دیوونم وقتشه عاقل شم
تو ته خوبی حق بده عاشق شم
عمرمو گشتم تا که تو پیدا شی
هیچی نمیفهمم فقط میخوام باشی
دلت با من هماهنگه نگاه تو تو چشمامه
تنت با من میر*ق*صه همون حسی که میخوامه
تو این دنیا واسه شبها جز آغوشت پناهی نیست
با این حالی که من درم جز اینجا دیگه جایی نیست
همینجا با تو میمونم همینجا که هوا خوبه
نفس تو سینه میگیره دلم واسه تو میکوبه
من یه دیوونم وقتشه عاقل شم
تو ته خوبی حق بده عاشق شم
عمرمو گشتم تا که تو پیدا شی
هیچی نمیفهمم فقط میخوام باشی
(اهنگ هماهنگ/ سامی بیگی)
با بچه ها همراه اهنگ بلند بلند می خوندیم و کارمونو انجام می دادیم که در اتاق به شدت به صدا در اومد، به تارا علامت دادم اهنگو قطع کنه و با صدای بلندی گفتم:
-بله؟
صدای عصبی امیرسام به گوشم رسید که گفت:
-درسا بیا یک لحظه
شونه ای برای بچه ها که سوالی نگاهم می کردن بالا انداختم و از اتاق بیرون رفتم، امیرسام بازومو کشید و به سمت اتاقش برد وارد اتاق که شدیم با اخم گفت:
-صد بار صدات کردم نمیشنوی مگه؟
با ارامش گفتم:
-نشنیدم خوب
با حرص گفت:
-چه خبره اینجا؟ پارتی گرفتی؟
-غریبه نیستن که تارا و شقایقن
-شب می مونن؟
-احتمال زیاد

romangram.com | @romangram_com