#لمس_خوشبختی_پارت_56
شقایق جلو اومد و گفت:
-من امیرسامو می شناسم عصبیه، خشنه، اخلاقش تنده اما قلب مهربونی داره، دلشو به دست بیاری دنیارو به پات میریزه
کلافه گفتم:
-این حرفا برای چیه؟
تارا ب*و*سه ای به دستم زد و با بغض گفت:
-نگرانتم قربونت برم، همه مشکلاتم یک طرف زندگی تو یک طرف دیگه ،به خدا هرچی میگم برای خودت میگم
سرمو پایین انداختم و گیج گفتم:
-نمیدونم، خودمم دلم خوشبختی می خواد اما هیچ وقت به امیرسام فکر نکردم
-به حرفام فکر کن به جون پارسا خیرتو می خوام
سری تکون دادم و حرفی نزدم.شقایق روی پام کوبید و گفت:
-خوب حالا غمبرک نزن پاشو به عشق و حالمون ادامه بدیم
لبخند اجباری زدم و گفتم:
-میرم براتون یک چیزی بیارم بخورید
و به این بهانه از اتاق خارج شدم...
***
-بچه ها بمونید دیگه، سام به خاطر شما رفت
تارا گونمو ب*و*سید و گفت:
-دوست داریم بمونیم اما نمیشه انشاالله یک شبه دیگه
با ناراحتی گفتم:
-باشه
شقایق حرفش با تلفن تموم شد به سمت ما اومد و گفت:
-درسا جان الان با شهاب حرف میزدم مثل این که قرار گذاشتن فردا شب بیایم خونتون عیادت
لبخندی زدم و گفتم:
-قدمتون روی چشم
تارا که پوشیدن کفشاش تموم شده بود گفت:
-خوب دیگه ما بریم، خداحافظ گلم
شقایقم ب*و*سیدمو گفت:
-فردا می بینمت
-خداحافظ مراقب خودتون باشید
بچه ها که رفتن مشغول شستن ظرفای کثیف شدم. وقتی کارام تموم شد نگاهی به ساعت انداختم نزدیک به 12 شب بود، پس چرا امیرسام نیومد؟ نکنه فکر کنه بچه ها موندگار شدن نمیاد خونه؟ با این فکر به اتاقم رفتم و باهاش تماس گرفتم:
romangram.com | @romangram_com