#لالایی_بیداری_پارت_32
همچین نگاهم و به چشمهاش دوختم که خود به خود دستش شل شد و لبهاش جمع و آماده ی گریه.
دوباره خم شدم ب*غ*لش کنم که این بار زیبای خفته گفت: کاریش نداشته باشید بذارید بمونه با هم آش می خوریم.
نگاه جدیم و دوختم بهش و گفتم: مزاحمتون نمیشیم شما راحت آش تونو بخورید.
چشمهاش و نمیدیدم اما از صداش پیدا بود که احتمالاً ابروهای اونم زیر اون موهاش گره خورده. جدی و محکم گفت: بذارید بمونه.
خیلی دوست داشتم ضایعش کنم. معنی نداشت تو کار من دخالت می کرد. این دخالت بی موردش باعث شده بود سونیا حس کنه با وجود یه حامی می تونه با زور کارش رو از پیش ببره. چون به محض اینکه دید این پسره گفت بمونه حلقه ی دستش و سفت تر کرد و چشمهاشم همراه دهنمش جمع کرد و ریزه ریزه شروع کرد به گریه کردن.
کلاً تحمل گریه ی بچه رو ندارم. میره رو اعصابم. واقعاً درک نمی کنم وقتی بدون گریه هم می تونن کارهاشون رو انجام بدن آخه چرا جیغ و داد و اشک؟
رو به پسر گفتم: ممنونم اما لطفاً دخالت نکنید.
این بار سفت تر دست سونیا رو گرفتم و با قدرت بیشتری کشیدمش. همچین گردن پسره رو چسبیده بود که گردن اون بدختم کشیده شد سمت جلو.
پژمان و السا هم خیره شده بودن به بحث و کلنجارهای ما.
پژمان: خوب بذار مونه ما بهش آش میدیم.
romangram.com | @romangram_com