#لالایی_بیداری_پارت_33
من: پژمان جان بهتره پیش خودمون بخوره اینجا اذیت می کنه.
پژمان: خوب مراقبشیم.
گریه ی سونیا بیشتر شد. بهش نگاه کردم. خم شدم و آروم دم گوشش گفتم: عزیزم ساکت باش وگرنه می دونی چی کارت می کنم.
دهنش و جمع کرد و به حالت بغض نگام کرد و گفت: خاله نمیشه بمونم؟
من: اگه همون اول لج نمی کردی شاید اجازه می دادم اما چون گریه کردی نه.
پژمان: یعنی راه نداره؟
رو به پژمان گفتم: نه باید یاد بگیره با لج چیزی رو بدست نمیاره.
برگشتم که بازم با زور از ب*غ*ل اون پسره بکشمش بیرون که پسره رو به سونیا گفت: خانم خوشگله شما برو آشتو بخور تموم که شد بدو بیا اینجا پیش من باشه؟ منم آشم رو می خورم و منتظرت می مونم، خوب؟
یه لبخند ملیحم چاشنی حرفاش کرد. مونده بودم که چرا یهو تغییر موضع داد. اما هر چی که بود باعث شد سونیا گره ی دستهاش و از گردنش شل کنه و همون جور که میومد ب*غ*ل من گفت: پس من زود آش می خورم میام باشه؟
آیدین آروم گونه اش و کشید و یه باشه گفت.
romangram.com | @romangram_com