#لالایی_بیداری_پارت_31
آروم با اخم رفتم سمتشون و بین راه سینی آشم رو دادم دست شراره که تازه آش هاش رو پخش کرده بود.
از کنار السا رد شدم و آروم با آرنج کوبیدم تو پهلوش که قدِ خم شده اش صاف شد و بدون اینکه کل بدنش رو بچرخونه سرش رو چرخوند و یک نگاهی بهم کرد که با اخم و اشاره ی چشم بهش فهموندم که بره و اینجا واینسته.
کنارش خم شدم سمت سونیا که ب*غ*ل پسره مو قشنگ بود و گفتم: سونیا جان از ب*غ*ل آقا بیا بیرون می خوان آش بخورن.
تا دستم و بردم سمتش که بگیرمش همچین مثل کنه چسبید به گردن پسره که فکر کنم همون لحظه یه مسدودی نای پیدا کرد.
سونیا: نمی خوام می خوام پیش خوآن بمونم. با هم آش بخوریم.
با حرص دندونامو رو هم فشار دادم اخمم بیشتر شد بچه پررو از الان آویزون پسراست معلوم نیست دو روز دیگه بره مدرسه چی کارا که نمی کنه. بی آبرویی نیاره برامون؟
آروم دستم و بردم زیر یه بازوش و با تحکم گفتم: سونیا جان زشته بیا بریم بهت آش بدم بعدش برگرد.
یه نوچ بلندی و کش داری گفت: نـــــــــــــــــــچ من می خوام با خوآن بخورم.
زیر لب گفتم: ای تو روح هر کی این سریالها رو درست می کنه.
این بچه به این نون و ماست پایین بیا نبود. تحکمم و زیاد کرد و با چاشنیه جدیت رو بهش گفتم: سونیا ..
romangram.com | @romangram_com