#کینه_عشق_پارت_122


از پله ها سرازیر شدم اما هنوز به پیچ پله ها نرسیده بودم که حرف مادرجون تو همون پله ی ششم میخکوبم کرد:وحید جان فکر کنم دیگه وقتشه برای سامی استین بالا بزنیم.

شنیدن همین حرف کافی بود تا دو پله به عقب برگردم و گوش تیز کنم...

پدرجون با همون ارامش همیشگی جوابش رو داد:می بینی که میگه زن نمی خوام.

مادرجون با اصرار گفت:میدونم دروغ میگه...اون از خجالتشه که تا حالا حرفی نزده ولی دیگه داره 30سالش میشه...به اون بذاری که تا اخر عمرش مجرد می مونه.

پدرجون تک خنده ای کرد و گفت:اولا"سام فقط 29 سالشه...دوما" میگی چیکار کنم زوری که نمیشه براش زن گرفت.

مادرجون نخودی خندید و گفت:من از مژگان دختر اقای محتشم خوشم اومده...هم خوشگله هم خانم و با وقاره...تو بهش پیشنهاد بده...یا نه من بهش می گم تو فقط با اقای محتشم حرف بزن.

صدای باز کردن خش خش کاغذ روزنامه تو سالن پیچید و بعد هم صدای پدرجون:باشه تو با سام حرف بزن...اگه قبول کرد من با محتشم حرف میزنم...

سر جام میخ شده بودم و بدون اینکه بفهمم به پهنای صورتم اشک ریخته بودم...پله هارو عقب عقب بالا رفتم و بعد مثل جن زده ها با گریه برگشتم و به سمت اتاقم دویدم...درو رو خودم قفل کردم و روی صندلی میز ارایشم رو به روی ائینه نشستم و به اشکهای بی امانم که مثل مروارید های پاک و درخشان روی گونه های صافم می غلتیدند خیره شدم و نا خوداگاه این اهنگ رو زبونم جاری شد:

برای خواب معصومانه ی عشق کمک کن بستری از گل بسازیم/

برای کوچ شب هنگام وحشت کمک کن با تن هم پل بسازیم/


romangram.com | @romangram_com