#کینه_عشق_پارت_121
برای عذاب دادنش گفتم:نه.
متعجب گفت:چرا؟؟
گفتم:چون دلم نمی خواد.
با بی تفاوتی شونه ای بالا انداخت و گفت:مهم نیست.
حرف خودش رو به خودش پس دادم:کدومش؟؟
با خنده ای که به نظرم تمسخر الود اومد گفت:هردوش.
تا خونه فقط سکوت بینمون بود...سکوتی که من رو به وادی خیال می کشوند...خیالاتی واهی اما شیرین...از اینکه سام همیشه و همه جا پشتیبان من بود خوشحال بودم....دلم می خواست همیشه همینطور باقی بمونه...دلم می خواست تا ابد تو همین لحظه بمونم...زمان و مکان بایسته و من و سام رو از این فضا...از این سکوت و از این اتاقک گرم و متحرک جدا نکنه...از این برف زیبای زمستونی و از این عطر دل انگیز و تلخ که مشامم رو نوازش میده و من رو تحریک می کنه تا بو بکشم و مثل زنبوری سرگردون روی این گل خوشبو فرود بیام....هه...چه خیالاتی؟؟
با صدای زیبا و مردونه ی سام به خودم اومدم:فریماه خوابیدی؟؟پیاده شو دیگه...رسیدیم..
به سمت سام بر گشتم و گفتم:ممنون.
سرتکون داد:خواهش می کنم.
ماه ها گذشت و گذشت تا رسید به یه بعد از ظهر زیبای اردیبهشتی...اونروز خسته از درس خوندن به فکر افتادم تا برای صرف قهوه به نشیمن برم و کنار مادر جون و پدرجون که صدای ضعیف صحبت هاشون نا معلوم و ناواضح به گوشم می رسید بشینم...
romangram.com | @romangram_com