#کینه_عشق_پارت_109

ساحل سر تکون داد و گفت:اره...اتفاقا" دیشب تمومش کردم....به سمت اتاقش رفت و چند دقیقه بعد با کتاب برگشت...سعی کردم ذهنم رو روی کلمات کتاب متمرکز کنم ولی بعد از چند دقیقه سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم....سرم رو بالا اوردم و سام رو که به من زل زده بود رو غافلگیر کردم...برای چند ثانیه موجی از نگرانی و برقی عجیب رو تو چشماش دیدم....ولی وقتی نگاهم رو دید نگاهش پر از بی تفاوتی شد و ازم رو برگردوند...منم سعی کردم بی تفاوت باشم و در حالیکه خون خونم رو می خورد چشم به صفحه ی کتاب دوختم

فصل پنجم

اواخر شهریور ماه بود و سه روز دیگه تولدم بود....ولی به روی خودم نمی اوردم که فکر نکنن من ازشون انتظار کادو دارم...بی خیال بودم....امروز روز انتخاب واحدم بود ولی سام بهم اجازه نداد برم دانشگاه برای انتخاب واحد....خودش مدارکم رو گرفت و گفت این کارو برام انجام میده....البته که این کارش از سر خیر خواهی نبود....دلیلش رو می دونستم....می دونستم می خواد کاری کنه که نه تنها با استاد شهبازی کلاس نداشته باشم بلکه روزای کلاسهای دیگه ام هم با روزای کاریه استاد شهبازی یکی نباشه....

ساعت 8 شب بود ساحل هم با یکی از دوستای دوران دبیرستانش رفته بود بیرون...منم بی رمق و بی حوصله داشتم با لب تابم ور می رفتم....حتی دلم نمی خواست برم پایین شام بخورم....می دونستم که سام قبل از شام بر میگرده...

دلم بدجوری گرفته بود....دلم می خواست به اندازه ی یه سطل بزرگ گریه کنم اما نمی دونم چرا حتی گریه ام هم نمی اومد....عصبانی بودم...نمی دونم از دست کی فقط می دونستم عصبانیم و دلم می خواد همه جا رو بهم بریزم و داد و هوار راه بندازم....دلم می خواست به بالا ترین نقطه ی دنیا برم و فریاد بزنم:از همه ی مردها متنفرم...از همشون...دلم می خواست ساعت ها بدوم و گریه کنم و فریاد بزنم و از این قفس خلاص بشم...ولی حیف....حیف که تو این چهار دیواری گیر افتاده بودم...شده بودم مثل یه ببر زخمی که فقط یه تحریک کوچولو لازم داره تا حمله کنه....دلم می خواست پشت فرمون می نشستم و با اخرین سرعت ممکن تو یه جاده ی بی انتها برونم....جاده ای که هر گز تموم نشه....دلم می خواست می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم...

صدای سام منو از افکار بی سر و تهم بیرون کشید...گویا با پدر جون صحبت می کرد:کلی دوندگی کردم تا تونستم یه جوری براش کلاس بردارم که حتی کوچکترین برخوردی هم با اون شهبازیه...نداشته باشه.

پدر جون با ارامش جوابش رو داد:خوب کاری کردی باید اون مردیکه بفهمه که فریماه بی صاحب نیست و اونو از سر راه نیاوردیم...

سام با خشم گفت:حتی نمیذارم نگاهشم به نگاه فریماه بیوفته...مردیکه ی بره نما...می ترسم اگه با فریماه تماس داشته باشه دوباره خامش کنه...

با شنیدن حرفهای سام غم عمیقی رو دلم نشست....احساس کسی رو داشتم که یه سنگ بزرگ و سنگین رو قفسه ی سینه اش گذاشتن...بدجوری احساس خفقان داشتم...

پس اون فکر کرده من حماقت گذشته رو تکرار می کنم....سرم به شدت درد می کرد طوری که تصور می کردم الانه که منفجر بشه و مغزم بیوفته کف اتاق...

روی تختم نشسته بودم...تنها نوری که اتاق رو روشن می کرد و کمک می کرد جلوی پام رو ببینم نور کمرنگ اباژور کنار تختم بود...فضا رمانتیک و شاعرانه بود....به افکارم پوزخند زدم و زانوهام رو بغل گرفتم و به نقطه ی نامعلومی تو تاریکی خیره شدم....تصور می کردم اینده ام هم مثل همون نقطه تاریک و مبهمه....

romangram.com | @romangram_com