#کینه_عشق_پارت_108
نیم ساعت بعد تو بیمارستان بودیم...به اورژانس رفتیم...سالن اورژانس فوق العاده شلوغ بود اما بهزاد با نشون دادن کارتش باعث شد تا کارمون سریع تر انجام بشه....بعد از اینکه از دستم عکس گرفتن و مطمئن شدیم که من به عصب و استخون دستم اسیب نزدم...انگشتم رو با پنج تا بخیه دوختند و به خاطر خونریزی زیاد بهم سرم وصل کردند....
وقتی با بی حالی وارد سالن شدم پدر جون با نگرانی به سمتم اومد و گفت:چطوری فریماه جان؟؟خوبی...من که مردم از نگرانی...
با صدایی گرفته گفتم:خدانکنه پدر جون...خوبم..
پدر جون زیر بغلم رو گرفت و گفت: از رنگ و روت معلومه چقدر خوبی...
لبخند بی رنگی زدم و به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباسهای خونینم به سرعت خوابیدم...
بعد از ظهر ساحل با سینی غذا وراد اتاقم شد و مجبورم کرد دو برابر هر روز غذا بخورم....
روز مبل نشسته بودم...دستم درد داشت و میسوخت....رو به بهزاد کردم و گفتم:بهزاد دستم خیلی درد می کنه...
بهزاد سر تکون داد و گفت:طبیعیه...یه مسکن بخور...
مادر جون سریع برام مسکن اورد و به خوردم داد...بعد هم همه مشغول خوردن قهوه شدیم...
رو به ساحل پرسیدم:ساحل جان اون کتابی رو که هفته ی پیش بهت دادم رو با خودت اوردی؟؟
romangram.com | @romangram_com