#خانم_پرستار_پارت_56

عموم با خالم فرار کرد.
مادرم ناراحت دوری خواهرش بود چون به هم خیلی وابسته بودن حتی افسرده شده بود. پدرم که روانشناس بود درمانش
کرد و عاشق شدن و در نهایت ازدواج کردن.
بعد شیش سال خاله و عموم برگشتن، البته بدون اطلاع جهانگیر خان.
اون موقع من و برادرم پنج ساله بودیم.
خاله حامله بود. دخترش به دنیا اومد، اسمش رو گذاشتن ندا بانو. سه سال گذشت و پنهانی عمو و خاله اینجا زندگی می
کردن تا اینکه جهانگیر خان فهمید و اون ها رو طرد کرد.
اون ها باز هم نا پدید شدن.
این ماجرا به همون جا خطم شد تا دوساله پیش. یه دختر با مشخصات ندا بانو برای استخدام پرستاری به این عمارت اومد.
فامیلیش عوض شده بود، چون شناسنامه های عمو و خاله و ندا بانو جا مونده بود. اون پرستار خونش برای افراد این
خانواده می جوشید. بعد دوسال خاتون به یقین رسید که خانم پرستار نوشه و حالا ندا بانو اینجاست) با کمی مکث با خندهگفت(
_سلام، دختر عموی دختر خاله ای...
بهت زده دستی به صورتم کشیدم، اشکی بود!
صدای خاتون را شنیدم.
_ ندا بانوی من. به خونه ی خودت خوش اومدی!
بی حرف به خاتون چشم دوختم.
خاتون من را به آغوش کشید که همین برای صدا دار شدن گریه ام کافی بود.
با هق هق، شروع به حرف زدن، کردم.
:
-هق هق... بعد این همه مدت، هق هق... یه خانواده، هق هق...
یعنی یه خانواده واقعی، هق هق... به دور از یتیم خونه، هق هق... و محیط کاری، هق هق... عالیه!
هق هقم کم تر شد و راحت تر شروع به حرف زدن، کردم.
-یه خانواده نه الکی هاا! واقعی واقعی هق... مادر بزرگ، عمو، خاله، پسر عمو، هق.. چهار تا بچه که فرشتن، هق... احساس
عالیه!

romangram.com | @romangram_com