#خانم_پرستار_پارت_55

دیگر داشتم کلافه می شدم.کوکب و لاله میز را جمع کردند و خاتون، به اتاقش رفت. منیر و عمو عزم رفتن کردند و با رفتن آنها، سالن خالی شد و فقط
من و ارشاد در سالن مانده بودیم.
ارشاد به من خیره شد و چیز هایی را زیر لب زمزمه کرد.
کلافه نگاهش کردم.
- چیه؟ هی زل زدی به من.
جای پوزخندی که قصد داشت روی لبش جا خوش کند را با لبخند مهربان، اجباری، عوض کرد.
گیج نگاهش کردم.
_ببین من می خوام یه چیزی بهت بگم فقط نگرخ، خوب؟
- خوب؟
ارشاد کلافه ادامه داد:
_ من این حرف هارو می زنم، ولی نمی خوام از خانواده ما زده بشی.
کلافه دستی در موهایش کشید. زمزمه اش را شنیدم:
_ همیشه کارهای سخت رو به من می سپرن،
با حرص نگاهم را به او دوختم.
- خوب بگو دق مرگم کردی.
ناگاه تند بلند شد که ترسیدم و خود را به مبل چسباندم.
ارشاد دستی به صورتش کشید.
_خواهشا اول گوش بده بعد تصمیم بگیر...
خیلی سال پیش خواهر زاده های خاتون که برادر زاده های آقاخان هم می شدن نشون شده ی پدر و عموی خدا بیامرزم
شدن.
مامان من نشون شده عموم بود و خواهرش نشون شده بابام. خالم عاشق عموم بود و همین طور عموم عاشق خالم.
پدر و مادرم اون موقع حس خاصی بهم نداشتن.
جهانگیر خان پدر آقاخان روی حرفش پا فشاری می کرد و عشق خاله و عموم رو نا دیده می گرفت.
تا اینکه عموم تهدید کرد که خودش رو می کشه، ولی باز هم جهانگیر خان قبول نکرد.

romangram.com | @romangram_com