#خانم_پرستار_پارت_54

با احساس ضعف دست از درس خواندن کشیدم و از اتاق خارج شدم.
در اتاق ارشاد هم باز شد و ارشاد از آن بیرون آمد.
یک شلوارک لی تا یک وجب پایین زانو و تیشرت جذب تنش بود.
با یک لبخند با نمک نگاهم کرد.
_ سلام.
با خنده جواب دادم
- علیک آقا ارشاد.
ارشاد با بی قیدی شانه بالا انداخت.
_ با من راحت باش و بگو، ارشاد خالی.
زیر چشمی نگاهش کردم.
-ارشاد خالی.
گنگ نگاهم کرد بعد منظورم را فهمید و قهقه جانانه ای کشید.
)با دهن باز به صورتش نگاه کردم؛ این چه قدر بی جنبه اس(!
-من برم.
_ منم می آم.
دور میز صبحانه منیر، عمو و خاتون، نشسته بودند.
منیر با لبخندی به طرف ارشاد آمد و اورا در آغوش کشید. چیزی در گوشش زمزمه کرد که ابروهای ارشاد بالا پرید.
دور میز نشسته بودیم و منیر و عمو، خیلی با احساس، نگاهم می کردند.
یک مرتبه منیر به طرفم آمد و من را تند، در آغوش کشید.
زمزمه اش را کنار گوشم شنیدم:
_ چطور با این همه شباهت نفهمیدم؟
لبخند کوچکی بر روی لبش نشاند و به سرجایش برگشت.
گنگ نگاهشان می کردم.
صبحانه را زیر نگاه های سنگین عمو و منیر خوردم.

romangram.com | @romangram_com