#خانم_پرستار_پارت_57

خاتون هم به گریه افتاده بود.
نگاهم به نارا، نازی، رضا و علی افتاد!
دخترها هم گریه می کردند؛ ناگهان نازی با گریه به طرفمان دوید.
در آغوشم خزید و با همان گریه، تند دستانش را دورم حلقه کرد.
_ خ... خوش... حالم... که ن... ندایی.. نه... نه... ندا بانو همیشه پیشمون می مونه.
کوکب و لاله که تحت تاثیر قرار گرفته بودند، شروع به گریه کردند.
- فرداشب جشن می گیریم. به مناسبت معرفی و برگشت ندا بانو به خانوادش.
بچه ها فریادی از سر شادی کشیدند، که من را هم ذوق زده کردند.
خاتون با خنده ای آمیخته شده با بغض نگاهش را بین ما گرداند.
_ارشاد پا قدمت خیلی خوب بود.
ارشاد، خنده نمکینی کرد.
_خوب ارشاد. خنده بسته! ندا و بچه ها رو ببر بازار و هرچی می خوان برای مهمونی فردا شب بخر.ارشاد به صورت نمایشی خم شد.
_امر امر شماست فرح بانو) اسم خاتون.(
خاتون سری تکان داد.
_برو، برو بچه.
همه خندیدیم و من راه پله هایی که به طبقه بالا ختم می شدند را، در پیش گرفتم.
وارد اتاقم شدم. تونیک آستین سه ربع آبی پرنگ، با کمربند طلایی، به همراه یک شلوار جذب مشکی و شال مشکی،
پوشیدم.
برق لب هم زدم؛ آرایش کردن رو خیلی دوست دارم، ولی وقتش رو ندارم.
از اتاق بیرون آمدم. بچه ها با نیش باز آماده نشسته بودند، به جز علی، که طبق معمول اخم کرده بود.
) ویــــــی، این پسر پیشونیش درد نگرفت؟
فکر کنم در آینده از این پسر یخی هابشه هرچند که الان هم فرقی نداره(...
ـ نارا بابات کو؟
نارا با ذوق دستانش را به هم کوبید.

romangram.com | @romangram_com