#خان_پارت_98

نمیدونم چی شد که همچین تصمیمی گرفت. سحر فکر میکرد خان بو برده!
اگه هادی اخراج میشد، دیگه بهونهی نداشت که بیاد به سحر سر بزنه. بنابراین
تصمیم گرفت یک نامزدی صوری بگیره و همین باعث شد پای تو به ماجرا باز
بشه...
پایین دامنش رو بین پنجههاش فشرد و نگاه مملو از بهت من به صورتش دوخته
شد؛ نم اشک توی چشمش حلقه زده بود و با صدای لرزونی ادامه داد:
-اینا رو سحر برام میگفت. تنها همدم و سنگ صبورش من بودم. میشستم پای
درد و دلش. اوایل باهاش دعوا میکردم، سرش داد میزدم و میگفتم این راهش
نیست. ولی تو گوشش نمیرفت که نمیرفت.
یک مدتی هم دیگه سنگ صبورش نبودم. باهاش سرسنگین بودم و به درد دلش
گوش نمیدادم.
تو اون تایم میدیدم که همهی درداش رو توی خودش میریزه. دردایی که توی
وجودش رفته رفته به غدهی بزرگی تبدیل شد و داشت از پا درش میآورد.
چارهای نبود، باید سنگ صبورش میشدم تا برام میگفت. بلکه اینجوری خالی
میشد.
دیگه لابهلای صحبتهایش نصیحتش نکردم، داد نزدم، بهش ولدزنا نگفتم! فقط
گوش دادم، گوش دادم و گوش دادم.
حس میکردم گوشام تبدیل به تودهی نجسی شدن. فکر میکردم حرفاش وجود منم
کثیف میکنه. ولی بازم با این حساب گوش میدادم تا خواهریم درد دلش رو به
زبونش بیاره.
میدونستم چه دردی میکشه. بهخیال خودش رابطهش با هادی، مردی که واقعا
عاشقش بود، درست بوده و از رابطهی سردی که با علیرضا داشت متنفر بود.

romangram.com | @romangram_com