#خان_پارت_99

توی تموم مدتی که رابطه داشتن، دنبال راه فراری میگشتن. میخواستن از ده
فرار کنن، ولی میترسیدن گیر افراد خان بیفتن.
نگاه خیسش رو به چشمام دوخت و ادامه داد:
سحر گاهی از تو هم برام میگفت. از اینکه چقدر راحت و بیدردسر با هادی
رابطه داری ولی اون با زجر و عذاب، با مخفیکاری باید با عشقش باشه. ازت
متنفر بود، از تویی که حتی یکبار ندیده بودت فقط یکبار هادی در موردت
بهش گفته بود.
ناخواسته وارد بازی کثیف این دو نفر شدی، ناخواسته دامنت لکهدار شد،
ناخواسته قربانی هادی و بعدش علیرضا شدی...
نم اشک رو از روی گونهش پاک کرد و تک خندهای زد:
-روزی که سحر کشته شد، صبحش پیش من بود. گفت هادی کارهای فرارشون
رو انجام داده. قرار بود از مرزهای شمالی کشور برن اونور! از خوشحالی تو
پوست خودش نمیگنجید. هر دقیقه و هز ثانیه خدا رو شاکر بود که داره برای
همیشه از شر علیرضا خلاص میشه.
شر علیرضایی که با جون و دل دوستش داشت و عاشقانه میپرستیدش!
برگشتن علیرضا یک جشن دو نفره با هادی بگیره. نم
ِل
قرار بود ظهر، قب یدونم
چی شد، چی شد که اون روز علی زودتر برگشت، چی شد که شکارش که همیشه
تا غروب طول میکشید، زودتر تموم شد و با اسلحهی شکاری دستش برگشت.
از اهالی ده شنیدم که علی سحر و هادی رو موقع رابطه دیده. فقط خدا میدونه...
فقط خدا میدونه تو اون لحظه این مرد چطور شکسته.

romangram.com | @romangram_com