#خان_پارت_96
طبل رسواییمون از زمانی به صدا دراومد که هادی به عنوان چوپان به خدمت
خان دراومد! نمیدونی وقتی مامانم اینو شنید چه حالی داشت.
نمیتونست به خان بگه این پسر معشوقهی سابق دخترمه! نمیدونست چجوری
باید هادی رو از کار برکنار کنه.
به بهونهی اینکه قراره بره سفر من رو یک هفته فرستاد تا حواسم به خواهرم
باشه که دست از پا خطا نکنه.
طفلی سحر با اومدن هادی توی اتاقش خودش رو حبس کرده بود. توی اون هفته
به عینه دیدم نه با کسی حرف میزد، نه درست و حسابی غذا میخورد. هنوز
چند قاشق غذا رو هم به زور علیرضا میخورد.
حتی علیرضا سحر رو برد شهر دکتر، بیچاره فکر میکرد سحر مریض شده.
نمیدونست این دختر چه دردی رو متحمله.
یک سال گذشت و همه از بچهدار شدن سحر ناامید شدن. خودش بابت این
موضوع خوشحال بود. میگفت نمیخواد یک حرومزاده پس بندازه! اون علیرضا
رو به چشم شوهر نمیدید، از نظرش علیرضا یک متجاوز بود که به زندگیش
نفوذ کرده بود...
میون حرفش پریدم:
-چرا سحر بعد ازدواج به علیرضا نگفت دلباختهی یک مرد دیگهست؟ شب
حجلهش میتونست بگه، قبل اینکه کار از کار بگذره میگفت که حتی بهم محرم
نیستن. چرا نگفت؟
با دستش روی دامنش خطوط فرضی کشید:
-نمیدونم، نمیدونم مامان با چی تهدیدش کرده بود که حاضر بود توی اون
زندگی بسوزه و بسازه ولی دم نزنه!
romangram.com | @romangram_com