#خان_پارت_95

-سحر به علیرضا محرم نبود، چون بله رو نداد.
مامانم جای سحر سر عقد بله رو گفت! همه فکر کردن جواب سحر بوده و صدای
ساز و دهل بلند شد.
اون روز هادی رو که دیدم، به عمق فاجعه پی بردم. پشت پنجره ایستاده بود و
عقد رو تماشا میکرد. نه لبخندی روی لبش بود، نه غم و ناراحتی تو چهرهش
دیده میشد. خونسرد و عادی مثل یک رهگذر نظارهگر عروسی عشقش بود.
دیدنش تو اون حال بفهم فهموند که فاجعهای در راهه. اگه داد و فریاد راه
میانداخت، اگه مثل دفعات قبل التماس میکرد، گریه میکرد طبیعی بود.
ولی اون خونسردی ظاهری، اون نگاه عاری از هر حسی تنم رو میلرزوند.
سحر حاضر نبود وارد حجله شه، مامان با زور کتک و چشمغره رفتن فرستادش
بره. اون روزا نمیدونستم به حال کدومشون دل بسوزونم. خواهرم؟ یا هادی که
رسماً تبدیل شده بود به مردهی متحرک؟ یا علیرضا که به چشم میدیدم سحر رو
میپرستید ولی سحر بهش محل نمیذاشت؟
شب به شب بنا به وظیفهی زناشویی کنار شوهرش میخوابید و صبح روز بعد به
هر بهونهای از اون خونه بیرون میزد.
درد تحمل مردی که دوستش نداشت یک طرف، طعنه و حرفهای بدی که خان و
خانم بزرگ بهش میزدن یک طرف دیگه...
آه جگرسوزی کشید:
-خواهرم پیر شد. به چشم رفته رفته آب شدنش رو میدیدم. تحت هیچ شرایطی
خونهی مادرم نمیاومد چون ازش متنفر بود. ولی مامان هفتهای دو سه بار بهش
سر میزد. میخواست هرجور که میتونه خودش رو بین خانوادهی خان جا کنه
ولی نتونست.

romangram.com | @romangram_com