#خان_پارت_65

از مطبخ بیرون رفت. من هم کمی دور و بر رو جمع کردم و بیرون رفتم.
علیرضا زیر کرسی نشسته بود، خاله هم کنارش. حسابی داشتن باهم گپ میزدن.
برام سوال بود که اینا کی اینقدر باهم صمیمی شدن؟!
مشغول پهن کردن سفره روی کرسی بودم و به صحبتهای علیرضا گوش
میدادم:
-خانم بزرگ آدم مستبد و جدیه، نمیذاره پسرش خلاف میلش کاری کنه. البته حق
هم داره، بندهی خدا هرچی میگه درست درمیآد. مثلا به پسرش گفته بود با اون
دختر گشنه گدای رعیت ازدواج نکن، ولی پسرش که انگار عشق کورش کرده
بود، به حرف مادرش گوش نداد و تهش چوبش رو خورد.
چنان با غیظ تعریف میکرد که من رو به خنده انداخته بود.
خاله هیجانزده پرسید:
-چرا؟ مگه دختره چیکار کرد؟
-خیانت!
دستش مشت بود و میفشرد. رگهای دستش برجسته شده بود و هر لحظه
امکانش بود پاره بشه و خون به بیرون فواره کنه.
خاله سری به تأسف تکون داد:
-بمیرم برای پسره. خدا میدونه الان چه دردی رو تحمل میکنه. الان حالش
چطوره؟!
پوزخندی زد:
-بد، خیلی بد. به خون زنش و مردی که باهاش بود تشنهست؛ ولی هیچ کاری از
دستش برنمیآد. حس آدمهای سرخورده رو داره. قلبش شکسته، جوری شکسته
که قابل ترمیم نیست.

romangram.com | @romangram_com