#خان_پارت_64

اینقدر تندتند حرف میزدم که نفس کم آورده بودم.
لبخندی روی لبهای خاله نقش بست:
-باشه دخترم. اگه اینجوره که میگی، حرفی نیست. برید، منم مثل بقیهی شبها
تنهایی شام میخورم.
لحن صداش جوری بود که قلبم رو به درد آورد.
نگاه ملتمسم رو به علیرضا دوختم؛ توی نگاه اونم کلافگی موج میزد. انگار اونم
کمکم داشت نرم میشد.
سری تکون داد و با لحنی عصبی گفت:
-عیبی نداره اگه یکی دو ساعت دیگه بریم.
انگشتش رو تهدیدوار مقابلم تکون داد:
-فقط امیدوارم تا یکی دو ساعت دیگه شامت آماده باشه.
هیجانزده سرم رو به نشونهی تأیید تکون دادم، اونم از مطبخ بیرون رفت.
سر خاله چرخید و انگار رفتنش رو تعقیب میکرد. نفس عمیقی کشید و زیر لبی
گفت:
-چه بوی خوبی میده!
دست به کمر زدم:
-چه بویی آخه خاله؟ من هیچ بویی حس نمیکنم.
بدون اینکه سمتم بچرخه، جواب داد:
-یک عمر با حس بویاییت دیگران رو تعقیب نکردی که حالا عطر تنشون رو
تشخیص بدی. این بو برام خیلی آشناست، خیلی...
شونههام رو بالا انداختم:
-چی بگم والا، شاید حق با شما باشه.

romangram.com | @romangram_com