#خان_پارت_60

دوباره خواستم با حرکت چشم ازش بخوام حرفی نزنه که گفت:
-سلام.
خاله از حرکت ایستاد و گوش تیز کرد.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-چیزه... ایشون...
نمیدونستم چی بگم.
خاله از من پرسید:
-مهمون داشتی و دعوت نکردی تو؟
با خنده گفتم:
- و من رو تا
ِن
مهمون چیه خاله؟ ایشون چوپون جدید خا اینجا آورد!
چشمهای علیرضا گرد شدند.
انگشتم رو روی بینیم فشردم و با چشمام التماسش کردم تا حرفی نزنه.
سری به تأسف چرخوند و خاله گامی دیگه جلو گذاشت.
شالی که دور گردنش بود رو باز کرد و به بینیش نزدیک کرد.
من و علیرضا متعجب نگاهش میکردیم؛ عمیقاً شال رو بو کرد و گفت:
-چه بوی خوبی.
ابروهام بالا پریدند؛ یعنی تموم این مدت منظورش از بوی خوب، علیرضا بوده؟!
علیرضا با اخم چشم از خاله گرفت و به من زل زد. توی چشمهاش میشد
سوالاتی که ذهنش رو مشغول کرده رو دید.
شونههام رو از سر ندونستن بالا انداختم و به خاله گفتم:

romangram.com | @romangram_com