#خان_پارت_59

-میشنوی پریماه؟ دوباره اون بوی خوب داره میآد. اینبار بیشتر.
کلافه دور و برم چشم چرخوندم:
-خاله من چیزی همراهم نیست که بوی خوب داشته باشه آخه...
همون لحضه چشمم به پنجرهی پذیرایی خورد.
علیرضا پشت پنجره ایستاده بود و ما رو نگاه میکرد. وقتی دید متوجهش شدم،
اخماش رو توی هم کشید و عقب رفت.
خاله با کمک گرفتن از دیوار بلند شد:
-تو نمیفهمی، ولی من بوی خوبی رو حس میکنم. انگار یکی این اطرافه!
ترسیدم؛ نکنه خاله حضور علیرضا رو حس کرده؟ اگه بفهمه من با پسر خان
اومدم دیدنش چه فکری با خودش میکنه؟!
از جا بلند شدم و دستش رو گرفتم:
-بیا بشین خاله من با کسی نیومدم.
دستش رو کشید و سمت در رفت.
عصبی پا کوبیدم و دنبالش رفتم.
همچنان داشت بو میکشید.
وارد ایوان که شدیم، چشمم به علیرضا خورد که به ستون ایوان تکیه داده بود و
با پاش روی زمین ضرب گرفته بود.
همین که چشمش به ما خورد، صاف ایستاد.
با حرکت چشمم بهش فهموندم حرفی نزنه.
خاله با هر نفس عمیقی که میکشید، گامی به علیرضا نزدیک میشد.
در یک قدمیش پرسید:
-کی اونجاست؟

romangram.com | @romangram_com