#خان_پارت_54
-پس میخوای باهام چیکار کنی؟ با زندونی کردن من توی اون خونه به چی
میرسی؟
همونطور که به آرومی اسب رو از روی صخره سنگی پایین میبرد، جواب داد:
-میخوام زنم شی! من مثل هادی حرومزاده نیستم که با زنی که مال خودم نیست
رابطه داشته باشم. باید باهام ازدواج کنی و جای سحر رو پر کنی!
ابروهام بالا پریدند و به تمسخر پرسیدم:
-اونوقت این باید رد کی تعیین میکنه؟
خونسرد جواب داد:
-من! خان این روستا منم، مگه کسی جرئت مخالفت باهام رو داره؟
حالا نوبت من بود که ریشخند بزنم:
-اولاً خان روستا تو نیستی باباته، ثانیاً من زیر بار حرف زور نمیرم. حتی اگه
دستور خان باشه.
نیمرخش رو سمتم چرخوند:
-بهتر بدونی شانس آوردی الان حال بابام خوب نیست و از کثافتکاری زن من با
شوهر تو خبر نداره. وگرنه تو هم الان بغل شوهرت خوابیده بودی! فکر کنم در
مورد بیرحمی بابام شنیدی نه؟
عصبی چشم از او گرفتم و خیره به کوه کنارمون جواب دادم:
-هم شنیدم، هم دیدم! بزرگ کردن تو بزرگترین نوع بیرحمی بود! بزرگ کردن
پسری که کشتن براش مثل آب خوردنه.
لحن صداش عصبی به نظر میرسید:
-اون روز من از شکار برگشتم. نتونسته بودم تو کوه و دشت چیزی شکار کنم.
ولی وقتی رسیدم خونه، دوتا شغال رو دیدم که توی اتاقخوابم عشقبازی
romangram.com | @romangram_com