#خان_پارت_53
-خودم میرم.
طوطیوار زمزمه کرد:
-میبرمت.
کلافه سر تکون دادم؛ اگه بریم دهمون شاید بتونم به بهونهای بپیچونمش و برم
پیش خواهر سحر.
به در خروجی اشاره کرد و گفت:
-بیرون باش الان میآم.
از خونه بیرون رفتم و جلوی در به دیوار کاهگلی خونه تکیه دادم و به تکاپوی
خدمه زل زدم. طولی نکشید که بیرون اومد و با سر اشاره زد دنبالش برم.
اسب قهوهای رنگی از اسطبل بیرون آورد و افسارش رو در دست گرفت.
همونطور که سر اسب رو نوازش میکرد، گفت:
-سوار شو.
روی اسب نشستم و او با کشیدن افسار از حیاط خونه بیرون رفت.
نه اعتمادی به خودش داشتم، نه به اسبش! بنابراین محکم افسار اسب رو چسبیده
بودم جوریکه گاهی کشیدن افسار براش سخت میشد.
بالاخره کلافه شد و سمتم چرخید. چشمغرهای بهم رفت و گفت:
-نترس، نمیندازمت!
همین حرفش باعث شد خجل سربه زیر بندازم و کمی افسار رو شل بگیرم.
ریشخندی زد:
-اون طعمهای که باید کشته میشد هادی بود! کشتن تو سودی به حالم نداره، حتی
خشمم کم نمیکنه.
پرسیدم:
romangram.com | @romangram_com