#خان_پارت_49

نامحسوس دو گام عقب رفتم و با سوءظن نگاهش کردم.
جفت دستهاشو به کمر زد و جواب داد:
-شنیدم خالهی نابینایی داری، وقتی داشتی با گلبانو حرف میزدی.
نفس حبس شده توی سینهم رو بیرون دادم؛ خدا رو شکر اونی که فکر میکردم
نبود.
مشکوک پرسید:
-ازش خبر داری؟
پوزخند عصبی زدم:
-چجوری میتونم ازش خبر بگیرم وقتی اینجا اسیرم؟!
دستی لابهلای موهاش کشید و اخمی کرد.
با فکری که در سرم جرقه زدم، لحنم رو مظلوم کردم و گفتم:
-خالهم جز من کسی رو نداره آقا. لطفاً بذارید برم پیشش. اون نابیناست، نمیتونه
همهی کارهاش رو خودش تنهایی انجام بده. بدتر اگه یک مدت طولانی منو نبینه
ممکنه خدای نکرده بلایی سرش بیاد. لطفاً بذارید برم، آخه گناه اون چیه؟
اخمش غلیظتر شد:
-اون که نمیدونه هادی مرده، میدونه؟
سرم رو به نشونهی نه چرخوندم و گفت:
-خوبه؛ پس میشه یک کارایی کرد.
ابروهام متعجب بالا پریدن؛ چیکار؟!
تعجبم رو که دید، خودش ادامه داد:
-بهش نگو هادی مرده. هفتهای یکبار میبرمت تا ببینیش و بعد بر میگردی
اینجا. به اونم بگو با هادی عروسی کردی و بعد از این خونهی اون میمونی.

romangram.com | @romangram_com