#خان_پارت_48

-سلام، من سرونازم، خواهر کوچکتر سحر. موضوعی هست که حتماً حتماً باید
بهت بگم. ناگفتههایی که باید بدونی! خواهش میکنم بیا به این آدرسی که میدم.
فرقی نداره کی بیای، من همیشه اینجام. منتظرتم!
آدرسش جایی حوالی خانهی هادی بود.
ابروهام از تعجب بالا پریده بودند؛ خواهر سحر با من چه حرفی داشت؟ چه
ناگفتهای از زندگی خواهر هرزهش مونده بود که میخواست برای من بگه؟!
آدرس رو بلد بودم بنابراین نیازی به نگه داشتن اون کاغذ نبود. نگهداشتنش یک
جورایی ریسک محسوب میشد.
بنابراین اون را داخل چاه دستشویی انداختم و با آفتابه مسی آنقدر رویش آب
ریختم تا ردی ازش باقی نماند.
بعد از مرتب کردن لباسهایم، از دستشویی بیرون آمدم که داخل راهرو با
علیرضا روبهرو شدم.
از دیدنش آنجا اینقدر هول شدم که جیغ خفهای کشیدم و دستم رو روی قفسهی
سینهام گذاشتم.
همچنان با چشمهای نافذش نگاهم میکرد.
سرتا پام رو برانداز کرد و گفت:
-ناخواسته حرفهات رو شنیدم.
ابروهام بالا پریدند؛ کدوم حرفها؟ نکنه توی دستشویی متوجه نشدم و متن کاغذ
رو بلند بلند خوندم؟!
با لکنت پرسیدم:
-چه... چه حرفی؟
گامی جلو اومد.

romangram.com | @romangram_com