#خان_پارت_45
-خاله؟
از جام بلند شدم:
-آره؛ یک خالهی پیر و نابینا دارم که من رو از هفت هشت سالگی که مادرم مرد
بزرگم کرده. طفلی با وجود نابینا بودنش خیلی خوب ازم مراقبت کرد.
نگرانی در چشمهای گلبانو نشست:
-الان خبر داره که اینجایی؟
-نه، البته فکر نکنم متوجه بشه. آخه خیلی وقتا بود که یکی دو هفته پیش هادی
میمونم بعد برمیگشتم. برای همین نگرانم نمیشه، میدونه من رو جوری بار
آورده که میتونم از پس خودم بربیام. فقط نگرانم بعد یکی دو هفته چجوری بهش
خبر بدم که کجام؟!
نفسش رو عمیقاً بیرون داد:
-انشالله تا چند روز دیگه آقا علیرضا نرم میشن، اون موقع ازش بخواه ببرت
پیش خالهت.
پوزخندی زدم:
-با این خاطرهای که شما از پدر علیرضا تعریف کردی به نظرت این مردیه که
نرم بشه؟!
سری به تأسف چرخاند:
-چی بگم والا! نمیشه حرفی زد، حرفی هم بزنی تهدید میشی به مرگ! فقط
همینقدر بدون علیرضا با باباش زمین تا آسمون فرق داره. مگه ماها جرئت
داشتیم با احمدخان حرف بزنیم؟ علیرضا الان عصبیه، یک مدتی بگذره آروم
میشه، بعد خودت میفهمی چقدر با پدر و مادرش متفاوته!
زیر لبی زمزمه کردم:
romangram.com | @romangram_com