#خان_پارت_46

-امیدوارم!
همراه گلبانو و یک مرد که اسلحه شکاری روی دوشش بود، به بازار رفتیم؛
بازار این ده نسبت به ده ما خیلی بزرگتر و تکمیلتر بود. از شیر مرغ تا جون
آدمیزاد رو میشد اونجا پیدا کرد.
گلبانو برای خرید آراد و چندتا مرغ گوشتی خوب اومده بود. منم تمام مدت که
دنبالش بودم فقط کارهای اون رو دنبال میکردم. تو سکوت!
حرفی برای گفتن نبود. نگاه خیره و زنندهی نگهبان که انگار با چشمهاش میگفت
اگه قصد فرار کردن داشته باشی زندهت نمیذارم، آزارم میداد.
مشغول تماشای مرغهای پا بستهای که فروشنده از فربه و گوشتی بودنشان برای
گلبانو میگفت، بودم که کسی کنارم ایستاد.
کوتاه نگاهش کردم؛ زنی با لباس محلی و نقابی روی صورتش!
چیز عادیای بود؛ بعضی از زنهای روستا از این نقابها به صورتشان
میزدند.
خواستم از او چشم بگیرم که نامحسوس دستم را گرفت.
مات نگاهش کردم و اخمهایم درهم شد. چیزی کف دستم گذاشت و سریعاً
عقبگرد کرد و دور شد.
زیر چشمی به تکه کاغذی که کف دستم گذاشته بود نگاه کردم؛ آن دختر دیگر کی
بود؟ این حرکتش یعنی چی؟!
-پریماه.
با صدای گلبانو به خود آمدم و یکهخورده چشم از تکه کاغذ گرفتم.
در مرغ پا بستهای که خریده بود را بالا آورد و نشانم داد:
-بریم که باید یک ناهار خوشمزه بار بذارم. خرید تمومه.

romangram.com | @romangram_com