#خان_پارت_44
جیغ خفهای کشیدم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم. بانداژ کثیف رو بین انگشتهاش
فشرد و سریعاً از من رو برگردوند. انگار نمیخواست اشک جاری شده روی
صورتش رو ببینم.
سمت سطل رفت، بانداژ رو داخل سطل انداخت و بدون اینکه سمتم بچرخه ادامه
داد:
-خان اون باغ رو ملک خودش میدید. بعد از سوختن و خاکستر شدنش، با آدماش
ریختن خونهی ما و میخواستن مادر پیر و مریضم رو به عنوان خدمتکار بیارن
خدمت خودشون تا پول باغی که مال خودمون بود رو ازمون پس بگیرن. من
افتادم به پاشون، التماسشون کردم، هرچی گفتم مادرم مریضه نمیتونه تو
گوششون نرفت. بالاخره تصمیم گرفتم خودم رو فدای مادرم کنم. گفتم تا آخر
عمر نوکریتون رو میکنم فقط دست از سر مادرم بردارید که قبول کردن. مادرم
که مثل یک تیکه گوشت لخت بود رو روی زمین انداختن و منو چنگ زدن! اون
زمان هجده سالم بود. یک دختر سالم و کدبانو که هرکسی آرزوش بود عروسش
بشم! دلی نشد دیگه، دست تقدیر من رو به خدمت خان درآورد و همینجا پیر
دخترم کرد.
از شنیدن حرفهاش قلبم به درد اومد. یکجورایی این سرنوشت رو مشابه
سرنوشتی میدیدم که قرار بود برای من رقم بخوره. پیر شدن توی این خونهی
درپیت درحالیکه هیچ امیدی به بیرونش نداری!
گلبانو دستی به صورتش کشید و تا اشکهای جاری شده رو پاک کنه و به روم
خندید:
-پاشو دختر، قرار بود یک سر بریم بازار باهم. بازار اینجا رفتی؟
-نه. فقط بازار ده بالایی میرفتم، اونم برای کمک بهخالم!
romangram.com | @romangram_com