#خان_پارت_40

-حق با تویه پسرم. یادآوری گذشته فقط نمکی روی زخم تک تک ماها. ولی باید
با این دختر اتمام حجت بشه. درست قراره زن تو باشه، ولی توی خونهی خدمه
میمونه تا زمانی که لیاقتش رو نشون بده و ببینم لایق این خونه و اعیون نشینی
هست یا نه؟!
تقریباً خیالم راحت زد از اینکه قرار نیست با آن زن و پسرش یک جا زندگی
کنم. زندگی در خانهی خدمه چیز بدی نبود که بخوام بهخاطرش گله کنم.
-در ضمن...
نگاهش تو نگاه کنجکاو علیرضا بخیه خورد و با غمی که تو لحن صداش به
وضوح شنیده میشد، گفت:
-دکتر پدرت گفت باید خودمون رو برای هر خبری آماده کنیم. متأسفانه حال
پدرت وخیمه. انگار کمکم باید آماده شیم!
گلبانو دستش رو مقابل دهنش گرفت و جیغ خفهای کشید؛ ولی من بیتفاوت
نگاهشون میکردم؛ احمد رضا، خان بزرگ ده! کمتر کسی بود که اسم این آدم
بیرحم به گوشش نخورده باشه. تمام باغها و زمینهای کشاورزی روستاییها رو
به کمترین قیمت میخرید و تقریباً میشد گفت کل مردم ده رو رعیت و بیچاره
کرده بود. حتی زمین کشاورزی پدر هادی رو از چنگش درآورده بود و باعث
سکتهی و مرگ اون مرد بیچاره شد. منم نفهمیدم چی شد که عادی تصمیم گرفت
زیر دست قاتل پدرش کار کنه، ولی انگار قبل از مرگش با خوابیدن با عروس
خان تقریباً انتقامش رو گرفته!
ولی الان سؤال اینجاست؛ چرا سحر با هادی رابطه داشت؟ هادی یک چوپان
ساده بود که حتی بعضی وقتها من بهخاطر بوی عرق و گوسفندی که میداد
ازش فاصله میگرفتم؛ حالا چی شده که عروس خان با اون همه دک و پوز

romangram.com | @romangram_com