#خان_پارت_39

بیرون! چه کاریه دوباره یک دختر رعیت عقد رسمیت بشه؟!
چه میگفت؟ انگار مادر و پسر هردو به سرشون زده بود که مثل احمقها حرف
میزدن!
علیرضا سری به تأسف تکان داد و غرید:
-تو نمیدونی من چه نقشههایی برای این دختر دارم! اگه میدونستی، بهم حق
میدادی حالا حالاها صبر کنم.
تعجب در نگاه خانم بزرگ و گلبانو نشست؛ اون وسط تنها من بودم که مثل بیدی
زیر نگاه مملو از نفرت علیرضا میلرزیدم.
نگاهش به من مثل نگاه گرگ به طعمهی بیپناهش بود.
سوزش دستم برام یادآور دندونهای تیز همون گرگی بود کا توی کوهستان بهم
حملهور شد. ولی حسی بهم میگفت این گرگی که جلوم نشسته و با لبخند کریهه و
پیروزمندی نگاهم میکنه، قراره زخمهای سنگینتری به پیکر ناتوانم بزنه.
نگاه خانمبزرگ دوباره روی من نشست. سرتا پام رو برانداز کرد و با لحن رسا
و محکمی گفت:
-امیدوارم مثل اون سحر نمک به حروم نمک نخوری و نمکدون بشکونی که
اینبار طرف حسابت منم نه علیرضا. من یک مادرم و طبیعیه که دیدن خشم و
نفرت پسرم قلبم رو به درد بیاره. بدتر از همه میدونم این پسر چطور دلش
شکسته. اون زنش رو دوست داشت، بهخاطر سحر تو روی ما وایستاد ولی...
مشت علیرضا که روی میز نشست، همه رو از جا پروند. از لای دندونهای کلید
شدهش غرید:
-بسه مامان. کنکاش کردن گذشته دردی رو دوا نمیکنه.
خانم بزرگ سرش رو تکون داد:

romangram.com | @romangram_com