#خان_پارت_38

نگاه حقارت آمیزش نگه داشت:
-عقدش میکنم!
ته دلم خالی شد و همزمان خانم بزرگ عصاش رو محکم زمین کوبید:
-دیوونه شدی علی؟ این دختر لیاقت عقد کردن داره آخه؟ شد حکایت سحر؟
دستهاش مشت شد و از لای دندونهای کلید شدهش غرید:
-بسه مامان.
ولی انگار خانمبزرگ به شدت عصبی شده بود که خشم پسرش رو نمیدید:
-چجوری بس کنم پسر هان؟ چجوری؟ یادته بهخاطر سحر تو روی ما ایستادی؟
یادته هرچی بهت گفتیم این دختر رعیت و بیخانوادهس تو گوشت نرفت که
نرفت؟ اون مادر بیهمه چیزش چند هکتار باغ و زمین کشاورزی به بهانهی
شیربها ازمون گرفت؟ یادت رفته؟ پنج سال ازدواج کرده بودین ولی اون دختر
عرضهي بچه زاییدن نداشت. تهش ننهش گفت مشکل از پسر شماست نه دختر
من؟ یادته؟
علیرضا از جا پرید و چنان دو مشتش رو روی میز کوباند که از جا پریدم و جیغ
خفهای کشیدم. فریاد زد:
-بسه مامان، بسه! خودم به حد کافی میدونم اون سحر و ننهی روسپیش چه
عجوزههایی بودن! لازم نکرده چیزی رو به رخ من بکشی!
درحالیکه با دستش به من اشاره میکرد، ادامه داد:
-این زن اگه قراره بشه زن من، فقط به این دلیله که میخوام انتقام بگیرم. انتقام
بلایی که اون بیشرفها سرم درآوردن. نه عاشقشم، نه دلم میخواد عاشقش بشم.
پوزخندی لبهای خانم بزرگ رو در بر گرفت:
-عقدش کنی برای انتقام؟ خوب همین الان انتقامت رو بگیر و بعد پرتش کن

romangram.com | @romangram_com