#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_60

بدون اینکه نگاهی به پشت سرم کنم از بین درها به ارومی بیرون رفتم و به سمت اتاق ایوار حرکت کردم.

تک تک پله ها را به آرامی طی کردم. این بار برخلاف بار قبل هیچ عجله ای نداشتم.

ذهن آشفته ام مرتب باعث می شد که به یاد بیاورم که راویار حق فریاد کشیدن و تهدید کردن را در مقابل من ندارد.

مرگ مرداک اژدهای باوفایم یادم امد و باعث شد که خشم بدی تنم را فرا بگیرد

گلوله ای از انرژی را با شتاب به سمت دیوار پرتاب کردم.

صدای بدی راهروی سنگی مارپیچ را در برگرفت و جرقه های نور به هر سمتی پرتاب شد.

مرداک بیچاره ی من تنها اون اژدها ذات خبیث گرگ ها را بو می کشید و در آخر هم با جادوی اهریمنی و با دست عشق خودم کشته شد.

قطره های اشک صورتم را خیس می کردند .

با هر قدم و هرپله به یاد خاطرات تلخی می افتادم که از وقت پیدا شدن راویار به سر من و بقیه اومده بود.

از بین رفتن کمپ الفینگ ها ،جدا شدن از باقی دوست هایم، فاصله گرفتن از کامرون الفی که فقط یک مربی نبود بلکه یک پدر بود.

و این اواخر خیانت مشهود بندیک ،مردی که قسم خورده بودم هیچ وقت و هیچ وقت بهش خیانت نکنم اما اون چی !!! با یک ملکه ی جنگلی روی هم ریخت مدت ها من و تنها گذاشت و دریچه ی روحش را به روی من بست.

و فقط گاهی یک تله پاتی می فرستاد که بخاطر وجود اون گرگه.

هیچ چیزی بدتر و زشت تر از تحقیر شدن نیست ان هم توسط همسرت..

و حالا بعداز دادن دل و قلوه های مکرر حس ندامت داشت.

پس من به اون خون نیاز دارم تا برای همیشه این پیوند را باطل کنم.

romangram.com | @romangram_com