#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_59
در تالار باز شد و شبح کوتاه قدی وارد شد با دیدن حالت وحشیانه ی راویار به نشان اعتراض صدایش را بلند کردکه با فریاد گرگ روبه رو شد
پس فرار را بر عدالت ترجیح داد و با تعظیم کوتاهی بیرون رفت و درهارا به هم کوبید.
بالاخره راویار خشمش را کنترل کرد و فکم را ول کرد.
حس می کردم به جای تک تک انگشت هایش توی استخوانم فرورفتگی ایجاد شده.
نگاه خیره و تاریکش را به من دوخت و گفت:
پس به همه دروغ گفتی اره !!!اینکه کشتن اون اهریمن پیر با خون یه شبح خاص پیوند خورده!!؟؟
سرم را پائین انداختم و به گل های لباسم چشم دوختم.لباس اهدایی گرگ اخمو
این بار فریادش باعث شد چهارستون بدنم بلرزد و از جا بپرم.
با خشم فریاد زد:
اون همه راه را بااین عجله و سرعت طی کردم حتی برا چیزی که علت واقعیش رو نمیدونم اون همه مردم رو بی گناه ول کردی وجونشون رو گذاشتی در معرض شیطان برا چیزی که حتی دلیل واقعیش رو نگفتی!!!
سیخ کبابم را توی بشقاب گذاشتم و ارام از جا بلند شدم.
در برابر چشم های سرد و اخمویش به سمت در حرکت کردم و اهسته گفتم:
اون خون رو میخوام تا ازدواجم رو باطل کنم و اگر اینکارو نکنم تا هزارسال بعد من زن اون الف خواهم موند و روحم مال اونه.
تالار توی سکوت بدی فرو رفت.
romangram.com | @romangram_com