#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_157


الف جوان طبق همان آئین ها اگر دیگر قلب ها برای یک دیگر نتپند جادوی ازدواج باطل می شود و درضمن من دیگر لایق اینکه ملکه ی نژادی از جادو باشم نیستم.

با پایان حرف هایم صدای اعتراض و فریاد جمعیت بالا رفت، الف ها سعی می کردند تا به من بفهمانند که درحال اشتباه هستم.

با کمک بندیک آن ها راساکت کردم وگفتم:

لطفا به حرف هایم گوش کنید من یک انسان هستم در وهله ی اول و بعداز آن یک جادوگر که نیروی اش رو به اتمام است.

سکوت سردی نه تنها باغ بلکه جمعیت را فرا گرفت.

لبخند زدم و با صدای رسایی گفتم: من و پادشاه طلاق خود را اعلام می کنیم از این لحظه به بعد اومی تواندباشاهدخت موردعلاقه اش باشد.

تعظیمی کردم و از باغ خارج شدم.

هیچ وقت باورم نمی شد به این راحتی بتوانم قوانین را زیرپابگذرام.

هیچ وقت باورم نمی شد بتوانم این چنین قوانین را زیر پا بگذارم.

وقتی باغ را ترک کردم ،سکوت سنگینی در فضای آن موج می زد سکوتی که با فریادهای ناباور الف ها شکسته می شد.

الف های متعصبی که بدون هیچ ترسی پادشاهشان را مواخذه می کردند و او را مقصر این سنت شکنی می دانستند،بعضی از آن ها هم با فریاد اعلام می کردند که شاهدخت را به عنوان ملکه قبول نمی کنند.

دیگر وجدانم آسوده بود من دِین خودم را ادا کرده بودم وقتش بود که بندیک تلاش خودش را بکند.

با اخرین قدرت و سرعتی که در خودم سراغ داشتم به سمت قصر حرکت کردم و خودم را به اتاقم رساندم.

بدون اینکه کمی احساس دلتنگی یا ناراحتی خاصی داشته باشم، لباس هایم را تعویض کردم و خرت پرت هایم را درون کوله پشتی ام ریختم.


romangram.com | @romangram_com