#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_156

این بار نیشخندی زدم و گفتم: توهم منتظر بودی به قول شاعر از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن.

بعداز تمام شدن مکالمه آن هم از سوی من بادست اشاره به جمعیتی کردم که حالا بی قرار و منتظر ما را نگاه می کردند و خیلی از آن ها در مورد لباس پادشاه شان نظر می دادند و با ایما و اشاره لباس ژیکوان را نشان می دادند.

گلویم را صاف کردم و گفتم:

وقتی من با جادو آشنا شدم هیچ چیز از دنیای شما نمی دانستم نه از شما نه از کوتوله ها و نه ازگرگ ها یا هرموجود افسانه ای دیگری. من خیلی سریع و یکباره به دنیای شما پرتاب شدم آنهم با روحی تکه تکه شده که متعلق به مادرم بودونه من اما من محکوم به پذیرش ان بودم برای یک هدف والا کشتن جادوگر سیاهی که قرن ها موجب زجر و ازار تمامی نژاد ها شده بود.

اب دهانم را قورت دادم و گفتم: اما بخت با من یار نبود ان جادوگر مرا غافل کرد با گفتن حقیقت تلخی که پدرم است و با کشتن اژدهای من به دست هم پیمان و نامزد من.



نگاه کوتاهی به راویار انداختم که غرق در تفکر بود. زبانم رابه لب های خشکم کشیدم و ادامه دادم:

پادشاه شما به گفته ی خودش عاشق من بود اومرا از جنون نجات داد و همراهی کرد و در خیلی از زمان ها او سپر بلای من شد حالا وقت آن است که از نفرینی که گریبان من و خانواده ی من را گرفته فاصله بگیرد قلب او دیگر متعلق به من نیست.

صدای پچ پچ ها سکوت باغ را می کشت همهمه اطراف را پر کرد.

پچ پچ ها در حال اوج گرفتن بودند،دستم را با حالت سکوت بالا بردم و گفتم:

لطفا بگذارید سخنان من تمام شوند.

جمعیت الف ها بار دیگر در سکوت فرو رفتند که ادامه دادم:

قلب او دیگر متعلق به من نیست و روزهاست که بی قرار شخص دیگری است ما مدت هاست که دریچه ی ذهن و روحمان را به روی یک دیگر بسته ایم طبق آئین ها ازدواج با سبک الف ها آن هم در مقامات بالا مانند شاهزادگان و پادشاهان ابدیست اما باید این نکته را یاداور شوم که ما می توانیم پیمان ازدواجمان را فسخ کنیم.

الفی از میان جمعیت فریاد کشید: اما این کار ممنوع است.

با لبخند به سمتش برگشتم گفتم:

romangram.com | @romangram_com