#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_158
حلقه ی ازدواج اهدایی بندیک را بر روی میز گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
هیچ کس در قصر حضور نداشت. پله ها را یکی دوتا طی کردم و از در ورودی خارج شدم هنوز هم صدای اعتراض ها می آمد و جنگل انگار که از خواب نیمه شب اش بیدارشده باشد به تکاپو افتاده بود.
می دانستم که با خروجم از جنگل و شهر الف ها آن را برای همیشه پشت سر خواهم گذاشت پس اجازه دادم که جادوی باستانی محافظ شهر حافظه ام را از ادرس و نشانی شهر پاک کند.
با خیال آسوده این بار راهی مخالف راه قبلی و مخالف دشت نفرین شده پیش گرفتم تا خودم رابه خانه برسانم.
تقریبا یک ساعتی بود که بندیک ،شهر الف ها و جنگل را پشت سر گذاشته بودم.
تنها هدفم عجله کردن برای رسیدن به خانه بود، اِرو حسابی را با من و برادرانم داشت که باید صاف می کرد.
در میان راه پر پیچ و خم جنگلی که درختان بزرگ و کهنسال راهم را سد می کردند،صدای هن هن شخصی به گوشم رسید.
بی هیچ مکثی شمشیرم را بیرون کشیدم و اماده ی حمله به هرنوع موجودی شدم.
که صدای غرش آشنایی باعث غلاف کردن شمشیرم شد.
راویار: داری کدوم گوری میری؟!
از پشت سرش چهره ی اریک نمایان شد که نفس نفس می زد و با پوستی سرخ شده از دویدن و عجله گفت:
این یه مورد رو با ایشون موافقم کجا میری؟!
خب درواقع حدس می زدم که از شر راویار راحت نخواهم شد اما تحمل لحن طلبکارانه اش را نداشتم.
با اخم به هردو زل زدم و گفتم: فکر می کردم راهمون از هم جدا شده آقایون.
راویار: فکراتو برا خودت نگه دار راه تو و اون الف کله مورچه ای شاید تموم شده باشه اما ...
romangram.com | @romangram_com