#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_149
شیتاران: بله بانوی من!؟
رامونا: ژیکوان کجاست ؟!
الف با تعجب نگاهم کرد،چشمانش سرد و بی روح شد انگار از غریبه یا فردی مرده صحبت می کرد.
صدایش را کمی پائین اورد و گفت: اه تبعیدی در میان ما جایی ندارد او در آنسوی رود به سر می برد.
سری برایش تکان دادم و به سمت جمعیت برگشتم.
هنوز هم در مورد ان دختر عذاب وجدان دارم،خیانت از بندیک بود او فقط کمی شیطانی کرده بود و من سخت مجازاتش کردم.
در واقع من او را به جای بندیک هم مجازات کردم کاری که به هیچ وجه جایز نبود.
رو به جمعیت برگشتم،الف ها کم کم متفرق می شدند.
بندیک بی حرف کنارم ایستاده بود و به جمعیت نگاه می کرد.
گلویم را صاف کردم و گفتم:
لطفا به خدمتکاران بگو اریک و راویار را به قصر چوبی ببرند هم خسته هستند هم گرسنه.
بندیک :خودمان چی؟!
لبخندی زدم و گفتم: خودمان هم بعد به ان ها ملحق می شویم بهتراست کمی در جنگل قدم بزنیم.
بی حرف به سمت حاشیه ی شهر به راه افتادم،بندیک دستور اسکان را داد و پشت سر من روان شد.
romangram.com | @romangram_com