#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_150
راویار با اخم به رفتن ما خیره شد ،سپس پشتش را به ما کرد و دنبال دخترک الف به راه افتاد.
یک ساعتی را در جنگل پرسه زدیم، آنقدر بکر و دست نخورده بود که می شد روح زندگی را حتی در سنگ ها حس کرد، پرندگان با صدای بلند آواز می خواندند و زنبورها همه جا بودند.
کنار درخت زبان گنجشکی بر روی زمین دراز کشیدم و چشمانم را بستم ،بندیک بی هیچ حرفی شمشیرش را باز کرد و به درخت تکیه داد،کنار من دراز کشید.
دلم نمی خواست سکوت را بشکنم و باز با صحبت کردن خودم را خسته کنم.
بندیک: خب یک ساعت بیش تره تو جنگلیم دقیقا چرا برگشتیم اینجا؟!
چشمانم را باز کردم و مستقیم نگاهش کردم و گفتم: تو
بندیک: من چی من؟!
رامونا: بخاطر تو برگشتیم،من و توباید جدا بشویم.
با ناباوری نگاهم کرد و انگشتان بلندش را بر روی لب هایم به نشان سکوت قرار داد و گفت:
بسته رامونا این قضیه تمام شد من اشتباه کردم.
لبخندی زدم و گفتم: همه اشتباه ها همیشه دو طرفه هست من باعث شدم که تو دیگه عاشقم نباشی
بندیک: اما هنوز هستم. بغض را در صدایش حس می کردم.
دستش را در دستانم گرفتم و گفتم:
نیستی بندیک من حسش می کنم و بهتره جدا بشیم ما باهم خوشبخت نیستیم.
بعد از پایان حرفم از جایم بلند شدم و گفتم: برو ژیکوان رو بیار به شهر مهمه
romangram.com | @romangram_com