#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_148



از فاصله ی کمی خانه های چوبی نمایان شدند.

درختان پیر و کهنسالی که شاخه هایشان را در هم تنیده بودند تا خانه های چوبی و دنج الف ها را در آغوش بگیرند.

مثل بار قبل احساس رضایت را در چهره ی اریک دیدم،پسرک علاقه ی خاصی به این جنگل باستانی داشت. با نزدیک شدنمان الف های نگهبان ما را دیدند و سریعا به شهر رفتند تا خبر برسانند.

زمانی که به ورودی شهر رسیدیم جمعیتی از الف ها با کنجکاوی به انتظار ایستاده بودند.

الف نسبتا پیری با موهای سیاه و چشمانی که هاله ای از بنفش را به رخ می کشید ازجمعیت جدا شد و به سمت ما امد.

تعظیمی مقابل من و بندیک کرد و با احترام گفت:

خوش امدید پادشاه و ملکه ی من ،گستاخی من را بپذیرید مگر شما جنگل را به مقصد خانه ترک نکردید.

سکوت را شکستم و گفتم: خب ما وارد دشت ها شدیم و مورد حمله ی نفرین شدگان قرار گرفتیم اما مهم تر از آن کاری نیمه تمام اینجا داشتیم.

الف دوباره تعظیم کرد و گفت: نام من شیتاران است بانو،من را نماینده مردم بدانید خوش امدید.

با سر جواب تشکرش را دادم و با همراهانم از میان جمعیت گذشتیم و وارد شهر کهنسال شدیم.

بندیک همیشه می گفت السمیرا آنقدر قدیمی و کهنسال است که هیچ کس تا به حال نتوانسته قدمت آن را حدس بزند.

با چشم در میان جمعیت به دنبال ژیکوان گشتم،شاهدخت را در میان جمع ندیدم.



شیتاران را صدا کردم.

romangram.com | @romangram_com