#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_147


و شما پادشاه جوان فردا در السمیرا از من حمایت کنید از تک تک حرف هایم به نفع تان است.

لبخندی به راویار زدم و گفت: برای کشتن آیرئیس دیگر نه جادو مهم است نه داشتن زور بازو.

راویار: پس اون اهریمن و چه جور نابود می کنی؟!

لبخندی زدم و گفتم: اه من نمی تونم هیچ کس نمی تونه اون و نابود کنه اما با ازبین رفتن جادوی من از ما دور میشه و فراموش میشه و فقط کافیه دست از خودخواهی بردارم و ارو رو به هادس بدم اون الهه مرگه خودش می تونه ادرس و پیدا کنه.

با تمام شدن صحبت هایم از کنار بقیه بلند شدم و از درخت بالا رفتم. جای خوابم را بر روی شاخه های محکم درخت درست کردم و چشمانم را بستم.

باز هم یک رویا. راحیل مرا می خواند با فریاد با زجر روح برادرم اسیر بود اسیر گوی شیشه ای شیطان.

سعی کردم ارامش کنم اما بی فایده بود،اهریمن جادو را از روحش می مکید و برادرم زجر می کشید.

با ترس از خواب بیدار شدم.جنگل غرق در سکوت بود. روویار روی زمین در کنار اریک به خواب رفته بود.

بندیک به اتش چشم دوخته بود و بی حرکت اورادی را زیر لب می خواند.



صبح با صدای اواز چندین پرنده از خواب برخواستم.بقیه انوز خواب بودند.به ارامی از درخت پائین امدم گودی کوچکی در خاک درست کردم و اب را فراخواندم بعد از پر شدن چاله ،ورد مورد نظرم را خواندم و دستانم را در اب فرو بردم.

چهره ی رنو مقابلم جان گرفت: برادرم سالم بود و ظاهرا جسد راهیل را اماده می کرد.

تماس یک طرفه رو پایان دادم و دیگران را از خواب بیدار کردم تا سریع تر به شهر برسیم.

جنگ رو به پایان بود.


romangram.com | @romangram_com