#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_146
سری تکان دادم و گفتم: من یه زمانی خیلی کنجکاو بودم زمانی که شورای الف های باستانی پیدام کردن خوشحال بودم اما بعدش سرنوشتم رو نفرین کردم اریک کاش هنوز توی اون کمپ بودم و برای دزدکی غذا دزدیدن تنبیه می شدم.
صدای راویار بلند شد: اما من هنوز هم پشیمون نیستم که توی اون جنگل نجاتت دادم دختره شکارچی.
بندیک با سکوت به حرف های ما گوش می داد و از مسخره کردن هایش خبری نبود.
حرفم رو ادامه دادم: من این اواخر دیگه قدرت قبلم رو ندارم.
بندیک ریزبینانه نگاهم کرد و گفت: چی؟!
رامونا: ضعیف شدم جسمم نه هنوز نه اما روحم خسته است و جادو توی خونم هرلحظه تحلیل میره.
راویار: مگه امکان داره؟!!!
لبخندزدم و گفتم: دیگه برام اهمیتی نداره جادوگر شماره یک بودن و پیشوا بودنم فقط میخوام دردسرام تموم شه ولی باید کار نیمه تمام روتمام کنم.
اریک:پیدا کردن اهریمن..
لبخندی زدم و گفتم: و کشتنش
کمی فقط کمی در چهره ی بندیک نگرانی نمایان شد ،شاید هم ناراحت شد.
اما چه اهمیتی داشت؟! من همیشه یک جایی در اعماق وجودم می دانستم که جادو روزی خواهد رفت چون متعلق به من نبود نه من و برادرانم،مادرم ان را فقط برای مدتی یا برای کار خاصی به ما داده بود.
هیچ وقت نتوانستم علتش را از او بپرسم اما حالا می دانم که بخاطر کشتن اهریمن و نابود کردن پدرمان بود.
بی توجه با نگاه های ترحم امیز و دوستانه ی سه نفرشان گفتم:
من همیشه دختر بخشنده ای نیستم اما خب الان کمی عاقل تر شده ام رو به بندیک کردم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com