#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_135
اوکتاویا مرتب بر سر اورادا فریاد می کشید که اهریمن اون ها را به خاطر این حماقت زنده زنده پوست میکنه.
سعی کردم ذهنم را تا جای ممکن خالی کنم.با فریادی بلند حمله ور شدم.
با هرضربه ی شمشیر دست یا پای چندش اوری رو قطع می کردم.صدای زوزه ها و ناله های حیوانی دشت را پر کرد.
بندیک هم بیکار نماند می درید وگاهی هم تیری را رها میکرد،و اریک رو پشت سر خود نگه داشته بود.
کم کم خسته می شدم ،هرچه می کشتم یا ناکار می کردم فایده ای نداشت.
نفرین شدگان با گلوله های سبز اتشی نشان به سمت ماحمله ور شدند.
دشت غرق خون می شد!!
خون قرمز باتعجب نگاهی به دشمنان مرده ام انداختم خونشان امیخته ای از قیر ولجن بود اما خون روی زمین سرخ سرخ بود!!!
دشت خیس وخیس تر میشد.
خون سرخ زمین رو خیس می کرد.اما،این چه طور ممکنه؟؟!!
با وحشت اطرافم رو نگاه کردم،حتی چهره ی اکتاویا هم خیس عرق بود و با استرس و وحشت اطرافش را نگاه می کرد.
نفسم رو حبس کردم ونگاهی به موقعیت مکانی بندیک و اریک انداختم احاطه شده بودند و همین باعث شده بود اریک دست به کار بشه و با خنجرش به نفرین شدگان حمله کنه.
تیزی چیزی رو توی مچ دستم حس کردم،سوزش شدیدی دستم رو فرا گرفت اورادا با شمشیر کوتاهش که شبیه یک قداره بود زخم عمیق اما باریکی رو روی دستم ایجاد کرده بود.
نگاهی به چهره ی خوشحالش کردم ،دیوانه بود.مجنون از خشم و کینه از ضربه ای که به سمت گردنم فرستاد جا خالی دادم و روی زمین غلتیدم،تمام وزن تنه ام بر روی دست زخمی ام افتاد از درد زوزوه ای کشیدم و با شمشیر حمله ی اورادا را دفع کردم.
romangram.com | @romangram_com